قصه سیب(چهار روایت از یک عشق)


حقیقت عشق

 
وشعر سوم از  آقای نوروزی از زبان سیب قصه
 
دخترک خندید و
پسرک ماتش برد !
که به چه دلهره از باغچه ی همسایه، سیب را دزدیده
باغبان از پی او تند دوید
به خیالش می خواست،
حرمت باغچه و دختر کم سالش را
از پسر پس گیرد !
غضب آلود به او غیظی کرد !
این وسط من بودم،
سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم
من که پیغمبر عشقی معصوم،
بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق
و لب و دندان ِ
تشنه ی کشف و پر از پرسش دختر بودم
و به خاک افتادم
چون رسولی ناکام !
هر دو را بغض ربود...
دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت:
" او یقیناً پی معشوق خودش می آید ! "
پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود:
" مطمئناً که پشیمان شده بر می گردد ! "
سالهاست که پوسیده ام آرام آرام !
عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز !
جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم،
همه اندیشه کنان غرق در این پندارند:
این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت
 
 شعر چهارم از  حریق(ح-الف)  ار زبان دزد سیب! 
سیب را
که از درختان باغ دزدیدم
باغبان خواب بود!
با چه دلهره و شوقی
از پرچین باغ بالا رفتم و گریختم!
پاهایم رمق دویدن نداشت
که دخترکی معصوم
سیب را از دستم ربود و دندان زد!
اگر باغبان بداند
که چه برسر سیبش آمده
چه خواهد كرد؟
بی گمان رسوای عالم و آدم خواهم شد
می ترسم دخترک هم برود
ومن تنها و پيرانه سر
قربانی دزدیدن یک سیب شوم!
نه! پشیمان نیستم!!

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در یک شنبه 20 مرداد 1392برچسب:,ساعت 16:31 توسط SADAF| |


Power By: LoxBlog.Com